انار دل زینب

تغافل

حدود چهارشب پیش ته تغاریمون که خیلی دل نازک هست اومده بود خونمون.چون فرنداره مواد کیکش رواورده بود اینجا تا باهم کیک بپزیم .

خلاصه من درحال  مخلوط کردن مواد بودم ومهلا هم داشت تو کابینت دنبال قالب کیک می گشت.درحالیکه قالب رو بیرون میاورد قمقه ی اب 

محبوبم که خیلی به کارم میاد پرت شد بیرون وافتاد گوشه اشپزخانه.فهمیدم شکسته وبرای اینکه مهلا متوجه نشه وخجالت نکشه سریع 

قمقمه روبرداشتم واون روتو کابینت گذاشتم ومشغول ادامه ی کارشدم. دوتا خواهر دارم که یک تار موشون رو به کل دنیا نمی دم.مهلا هم که از

بچگی مظلوم وآرام بوده وهمگی می دونیم که باید هواش رو بیشتر داشته باشیم.

به نظرم در برابر بعضی از اتفاقها بهترین کار وسیاستمندانه ترین کارتغافل هست.بعضی وقتها تغافل ما ناشی ازعشق و محبت ماهست .

وگاهی چاره ای جز تغافل نداریم مثلا وقتی کسی مارو به باد متلک یا ناسزا می گیره برای حفظ شان وشخصیت خودمون بهتره که خودمون را به 

نفهمیدن بزنیم.

امام علی (ع)می فرمایند یکی ازباارزش ترین کارهای کریمان تغافل ازچیزهایی هست که ازآن آگاهند.

 

 


مهمان مامان

خسته کنندهحدود یک هفته می شه که برادرهمسروجاری ازحج واجب برگشته اند.دوروز پیش یعنی سه شنبه که عید غدیر بود ولیمه مکه را که پلوخورش قیمه بود 

نوش جان کردیم .بعد از شستن ظرفها وجمع وجور کردن خانه شان یکی دوساعت هم رفتیم خانه ی دایی واقوام وفامیل را که هرسال عید غدیر اونجا دعوت 

هستند رادیدیم.

خلاصه اینکه همسر شب بیمارستان شیفت بودند وما دوباره یکسری به خانه ی جاری زدیم. یکی ازدوستان خانوادگیشون به همرا ه خانواده ودامادشون 

 

آمده بودند دیدنی وقراربود شام بمونن.غذای اضافه مانده ازظهر هم همان وقت بین افراد فامیل پخش شده بود وفقط مقداری پلو باقی مانده بود.

 

ازطرفی جاری هم با دوست خانوادگیشون رودربایستی داشتند ومی خواستن تو اون شلوغی ودیدوبازدید براشون سنگ تمام بگذارند.

 

صحنه خنده داروازطرفی دلگرم کننده ای به وجود آمده بود.همه بسیج شده بودند تا شام ابرومندی تهیه کنند.مادرشوهر وحاجی صدیقه کنار مهمون نشسته 

 

بودندوپاداریشون را می کردند.مطهره با چای ومیوه درحال پذیرایی بود.پسر حاجی صدیقه قابلمه ای رو برد وده دقیقه بعد پر از خورش نذری کرده وآورد

 

فاطمه ی اشرف وسمیه جان درحال درست کردن آب دوغ خیار  مرضیه درحال کشیدن آبگوشت   مهدی همسر سمیه جان گوشت کوبیده اش رامی کوفت

 

مردها سفره ومخلفات اون رو می بردن و... نقش بسیارمهم بنده هم یکی این بود که دیدم آب دوغ خیار بدون گردو که نمی شه با اعظم جان رفتیم خونمون

 

وگردوآوردیم ودیگه اینکه مزه ها  رومی چشیدم ودرمورد میزان نمک وفلفل ومزشون اظهارنظر می کردم و همچنین نحوه ی چیدمان سفره رامدیریت می کردم.

 

یاد فیلم قشنگ مهمان مامان وهمکاری قشنگشون افتادم.

 

این همدلی هاوزحمت کشیدن ها به خاطر همدیگه جزیی ازقشنگی های زندگی هست ونقش مهمی دررضایت خاطرواحساس امنیت روانی وآرامش افراد

 

داره.به هر حال پیغمبرمون یک چیزی می دانستند که اینهمه به صله رحم واثار اون توجه وتاکید کرده اند.

 

 


همسرعزیزم تولدت مبارک

یا ودود

ا ین روزها روز توست روز تولدمردزندگیم.

تویکی ازبهترین انسانهایی هستی که درزندگی ام دیده ام.

زمانی که حجم مهربانی واحساس مسئولیت تو رانسبت به خودودیگران می بینم غرق درشادی می شوم.

عزم واراده وکوشش خستگی ناپذیرت زبانزد همه ی کسانی است که تورامی شناسند.

امروزداشتم به تمام کارهایی که برای خانواده مان انجام می دهی فکرمی کردم.من می دانم که چقدراین روزهاکارتوطولانی وخسته کننده است.به خاطر اینکه 

برای رفع نیازهای مااینقدرتلاش می کنی ازتوسپاس گزارم.

به جای شمع غمهایت رابه آتش می کشم وبهترین هدیه ام عشق فراوانم به توست.

تاابدسربلندوباعزت باشی.

تولدت مبارک.

 

پی نوشت 1.

10مرداد تولد همسرم هست ومن این دلنوشته را با یک روزتاخیر تقدیم به روی ماهش می کنم.

 

پی نوشت 2.

5مردادخونه ی مادرهمسرم آش پشت پایی مکه ی برادر شوهر را می پختندوهمه جمع بودن.من هم ازفرصت استفاده کردم چشمکوکیک دوطبقه ی خودم پزرابردم

اونجا وسورپرایزش کردم .دوست داشتن

 

 


خدایا کمک

یا حافظ

 

پروردگار من ای قادر مطلق کاری ازدستم برنمیاد خیلی دلشوره دارم. لطفا خودت مواظب پاکدامنی وآبروی دخترم باش.

 

لطفا هرکسی که وبلاگم رو می خونه برای حفظ دخترم از زشتی ها دعا کنهگل تقدیم شماگل تقدیم شما

 

 



سی سالگی

آدم وقتی که پاتو دهه ی سی زندگیش می گذاره می فهمه که ای دل غافل!!!

نصف عمر مفیدت رو از دست دادی وهیچ کاری نکردی.

یک احساس هول بودن وعجله ووقت شناسی به آدم دست می ده.وصدایی درون تو می گه بجنب. بجنب که دیر شد.که حداکثر سی سال دیگه بیشتر وقت نداری.

گذشته پیش چشمت مدام رژه میره. دلایلی باعث شده دنبال ارزوهات وعلایقت نری مثل اینکه بچه هات کوچک بودند واحتیاج به مراقبت دایمی داشتند یا 

اول زندگی بود وهنوز زندگی از نظر مالی به ثبات نرسیده بود.

یااینکه جوانی بود وتنبلی وجاهلی وهنوز وقت دارم.....

اما تو سی سالگی اونقدری پخته می شی که می فهمی وقتی برای تلف کردن نمونده ومرگ باشتاب نزدیک می شه.

واونوقته که دست دست کردنهات تمام می شه.

می فهمی که بامشت ولگد به جنگ موانع بری و استعدادهای درونیت رو شکوفا کنی.

 

پی نوشت1

تازه گی فهمیدم که چقدرعاشق کامپیوتر وبرنامه هاش هستم.الان هم کلاس فتوشاپ می رم.زبان را هم دوست دارم وقصد دارم کلاسهاش رو برم.

 

پی نوشت 2

طبق تجربه ای که دارم به مادرها توصیه می کنم که دست ازسر بچه هاشون بردارن . اونها اگر قرار هست که درسخون وبا استعدادونابغه وپروفسور بشن 

خودشون راهشون روپیدا می کنن واگر به درس ومشق علاقه ندارن با هول دادن های زورکی ما وفشارهای ما بیشتر از درس فراری می شن.

پس وقتی که برای اونها می گذاریم تا به زوور پیشرفتشون بدیم برای پیشرفت وتکامل خودمون بگذاریم تا هم خودمون خوشحال تر باشیم وهم فرزندانمون .

 

شمادرسی سالگی کدام استعدادتون رو کشف کردید ودنبالش رفتید؟